بدون عنوان
توی همین فصل بود که عروس شدم و لباس سپید توری به تن کردم با یه دسته گل سفید، همین فصل بود که پا به این دنیا گذاشتم. باز هم اولین روز همین فصل بود که اون پله های کرم رنگ رو بالا رفتم و هر پله رو که برمیداشتم یه دلم میگفت برگرد و برو اون یکی اما میگفت ادامه بده. و من رفتم و اونجا نشستم و حرف زدم و با سوالاتش بغض کردم و شکستم. بعد نوشتن اون جملاتی که خدوم هم باورم نمیشد که من نوشته باشم برگشتم خونه اما راهو گم کردم سوار خط واحد شدم که بیام خونه اما اون ایستگاهی که باید پیاده میشدم نشدم و حواسم و باد برده بود و بعدش آخرین ایستگاه پیاده شدم جایی که هرگز ندیده بودم و حتی از کنارش نگذشته بودم. نمیدونستم کجام اما همینطور راه میرفتم و به اینکه چی شد ...
نویسنده :
شیوا
9:20